فقط مریضی مادر...

علی قانع
alighane20022002@yahoo.com

فقط مریضی مادر ........

مادر هنوز زنده است. شاید تا چند سال دیگر هم زنده بماند.پنج. ده. پانزده سال دیگر. راه می رود .غذا می خورد.خیلی هم ز یاد. با همه مهربان است و تنهایی عذابش می دهد.فقط تنهایی. به همه زنگ زده ام. همه برادرها و خواهرها.گفتم تنها بیایند تا بشود راحت تر حرف زد.تحمل نگاه و رفتار زنها و شوهر هایشان را نداشتم . قرارمان برای امروز بوده است. بــه همه گفتم دیگر طاقت ندارم و دارم دیوانه می شوم. دیوانه شده ام. مادر کاملإ دیوانه شده است .گفتم چیزهای عادی و پیش افتاده را هم فراموش می کند. جای وسایل خانه و خرت و پرت ها را. گاهی داروهایش را چند بار می خورد و یا اصلإ یادش می رود بخورد و اینکه تمام رفتارهای زندگی اش بهم ریخته است.نیمه های شب بیدار می شود و آشپزی می کند و تا صبح بیدار می ماند . یکبند راه می رود و نگران است.دائمأ اضطراب دارد. اضطراب برای زنده ماندن. اضطراب برای مردن.هزار بار به فاصله های نزدیک سوال می کند وقت تزریق انسولینش شده است یا نه.اسامی دوست و آشنا که جای خوددارد.اسم بچه هایش را هم از یاد برده . از همه تلخ تر و دردناکتر اینکه دیگر عکس پدر را توی آلبوم بجا نمی آورد.خیلی راحت می گوید نمی دانم کیست.نمی شناسم. یکبار هم که ز یاد پافشاری کردم پرسید"عکس بچه ام نیست؟". زجر آور است.سی و چند سال شب و روزت با یکی شروع شود و با همان تمام شود وآخر سر به چشمهایت نا آشنا بیاید.گفتم خانه مادر دور هم جمع می شویم.نه مثل همیشه که به بهانه دیدن او همه سر من خراب شوند. بگو و بخند و شوخی وهمه چیز الإ صحبت از وضع مادر و عاقبت کارش و اینکه اگر حالإ حالإها زنده بماند تکلیف من چیست.موقع رفتن هم فقط او را می بوسند و خداحافظی می کنندو یا با لحن بغض گرفته ای از من می خواهند بیشتر مواظبش باشم.که باید خیلی مراقب خورد و خوراکش بود. که مادر همان زنی است که راه رسم زندگی را نشان همه ما داد. همه ما را بخوبی به سرانجام رساند. میروند تا یک تعطیلی چند روزه دیگر . بعد از آن تازه من می مانم و بدخلقی های شوهرم.میگوید وقتی شما برادر و خواهرها بهم میرسید هیچ چیز و هیچکس دیگری برایتان مهم نیست.شاید هم تا اندازهای حق داشته باشد.به همین خاطر جلسه را اینجا گذاشتم.خـــــــانه مـــــــــــادر.این را هم گفتم که غذا را خودم درست می کنم.خیالتان از بابت تخم سوسک لا بلإی وسایل و قفسه های کابینت و بوی توالت که توی اتاق ها میپیچد راحت باشد.صبح خیلی زود آمدم و همه جا را خوب تمیز کردم.دستشویی و حمام.آشپزخانه. اتاقها. گرد وخاک و کثافت همه جا را برداشته بود.بچه ها را پیش پدرشان گذاشتم.غیر از مینو که بی من نمی مانداینجا هم که هست دائم بهانه می گیردو غر می زند که برویم.میگوید"خونه مامانی بوی بدی میده".می گوید"لباسهای مامانی بوی جیش میده".این حرفها را همانجا در حضور مادر می زندو او فقط مات می شود ونگاهش می کند.انگار اصلإ چیزی نشنیده باشد یا اینکه معنی اش را نداند.اینها را میگویم تا حداقل به خودم ثابت شود که هنوز دارم مقاومت می کنم و به چیز دیگری غیر از این فکر نمی کنم که مادر باید تا آخرین ثانیه عمرش .حالا هر وقت شده و هر قدر هم که طول کشید توی خانه خودش باشد.نه جای دیگری . اما این واقعیت راهم نمی شود انکار کرد که مادر بطرز وحشتناکی مریض است وحالش لحظه به لحظه وخیمتر می شود.اصرار کردم همه باید باشیم. هر شش نفرمان.تا بعدها حرفی و حدیثی پیش نیاید.دو نفرشان لحظه آخر خبر دادند که نمی آیند.تلفنی بهانه ای آوردند و عذر خواستند.گفتند هر تصمیمی بقیه گرفتند قبول است.خواستید کسی را بگیرید.روزها بیاید رفت و روبی بکند.غذا بپزد. داروهایش را سر وقت بدهد- اگر شد دستش را بگیرد و تا سر خیابان دوری بزند- ماهیانه هر قدر که شد روی ما حساب کنید- گفتند باید خیلی مراقب حال مادر بود- نزدیک پله ها نشود- گاز خوراک پزی اش روشن نماند- تنهایی جایی نرود و یک مشت توصیه سوزناک دیگر که دردی را دوا نمی کند- ولی هیچیک از آنها نگفت که مادر برود و مدتی پیش آنها زندگی کند. خواهرم می گفت:" تو رو خدا اگه می تونی بیشتر بهش سر بزن- من که راهم خیلی دوره ولی تو نزدیکتری- همش چند تا خونه اون طرف تر – به خدا دائم نگرانم خودش رو نسوزانه- بلایی سرش نیاد- یه وقت تنهایی غش کنه و کسی بالای سرش نباشه". برادرم می گفت:"باور کن نمی رسم بیام اونجا- بعد از ساعت کار عادی ام تازه دو جا دیگه هم باید برم- کلاس خصوصی گرفتم-"
گفتم:" یعنی هر کی ازدواج می کنه باید قید همه چیز رو بزنه و همه رو فراموش کنه؟"
گفت:" نه بابا- تو دیگه چرا این رو می گی- باور کن این موضوع اصلا ربطی به زنم نداره- میدونی این چند ماهه چقدر بدهکاری بالا آوردم..."
میدانستم بی فایده است اما گفتم:" خب در سال حداقل دو سه روز هم بیاین خونه مادر تون اصلا بچه ها رو هم بیارید- هم آب و هوایی تازه میشه هم سری به این پیرزن زدید و اوضاع و احوالش رو از نزدیک دیدید- ببینید چی می خوره چی می پوشه – من هم که مدام نمی تونم..."
خواهر بزرگمان از همان ابتدا- همان اوایل اوج گرفتن فراموشی و بهم ریختن مادر خیال خودش و همه را راحت کرد که اعصابش ناراحت است و نمی تواند خود را در گیر این کارها کند- که دلش را ندارد مادر را توی این وضع ببیند- که بچه ها زندگی را برایش جهنم کرده اند و خود او همین روزها مثل مادر و شایدحتی خیلی بدتر از او می شود و راهی تیمارستانش می کنند. دست آخر هم گفت:" مگه حقوق مستمری بابارو نمی گیره- با همون پول بزارینش سالمندان- والله اونجا خیلی بهتر بهش می رسند."
ماهرخ زودتر رسید- بعد هم رامین آمد- برادر و خواهر کوچکترمان و عزیزترین ها پیش همه- همیشه حسرت این دو تا را داشتم- اگر چند سالی دیرتر بدنیا می آمدم- اول آنها متولد می شدند و آخر از همه من- شاید حالا من هم خیلی راحت خودم را کنار می کشیدم و همه چیز گردن بقیه می افتاد.
رامین از لحظه ای که وارد شده کنار پنجره نشست و به درختهای حیاط چشم دوخت.در طول چند ماه گذشته هر بار که او را دیده ام غمگین تر از دفعه قبل بنظرم آمده است. بعد از آن حادثه رانندگی شوم اتوبان- دیگر هیچکدام از ما خنده های همیشگی اش را ندیدیم. وقتی می خندیدچشمهایش شکل سامورائی های فیلم های زاپنی می شد. اما حالا شبیه به آنهایی است که قصد هاراگیری دارند. مادر توی عوالم خودش سیر می کند- مدام می رود و می آید و از او حال زنش را می پرسد و اینکه چرا او را با خود نیاورده است و رامین هر بار پک عمیقی به سیگارش می زند و جوابش را با لبخندی می دهد. ماهرخ با دلسوزی و ترحم حرکات مادر را دنبال می کند و رو به من می گوید.
" هیچ وقت باورمان میشد یه روزی کار مادر به اینجا ها برسه!؟"
می گویم: " دیگه نمیشه کنترلش کرد- از دستم خارج شده- خودم بیشتر دارم داغون میشم- از بس که بهش فکر می کنم از بس که با اون مادر قبلی مقایسه اش می کنم- واقعا دیگه نمی تونم- کم آوردم..." دستهایم را می گیرد و با صدایی بغض دار می گوید:" خوبه دیگه- نمیخواد اینقدر خودت رو اذیت کنی."
در عرض همین مدت کوتاهی که بچه ها آمده اند مادر بارها در یخچال را باز و بسته کرده است و هر بار با کنجکاوی همه جا را بازرسی می کند و دوباره در را می بندد. ماهرخ می پرسد:" چی میخوای مادر- به من بگو بهت بدم."
"دنبال قرصهام می گردم- آمپول ام هم باید دیگه وقت زدنش شده باشه – نشده؟"
مینو را صدا می زنم و می گویم" دخترم بیا با مامانی برید توی حیاط درختهای باغچه رو آب بدید."
قیافه اش توی هم می رود و ما را نگاه می کند- بعد با نارضایتی می گوید:" نوچ... نمیخوام..." بغلش می گیرم و آهسته می پرسم:" چرا عزیز دلم- مگه دلت نمی خواد بازی کنی؟" می گوید:" نه- آخه مامانی انگار وقتی از دستشویی بر میگرده دستاشو صابون نمیزنه- دستهاش بو میده... پیف پیف...."
به مادر نگاه می کنم که دوباره در یخچال را باز کرده و وسایل قفسه ها را بهم می زند.
رامین نگاهش را از پنجره بر میداردو می گوید:" یه روز باید از صبح زود بیام و شاخ و برگهای گیلاس رو کوتاه کنم- یادتون هست بابا چقدر هوای این درخت رو داشت- همیشه ما بچه ها کلی گیلاس می چیدیم- دزدکی و دور از چشم بقیه- ولی باز مامان شربت و مربای یک سالش رو با همین درخت جفت و جور می کرد."
مادر انگار که بخواهد جواب رامین را بدهد می گوید"تو رو خدا ایندفعه اومدی حتمأ بچه هات رو بیار- دلم خیلی براشون تنگ شده- مخصوصأ واسه عروس قشنگم"
برادرم به حرفهاش ادامه می دهد"چه رنگی داشت- خیلی ساله که قرمز اون رنگی ندیدم- چه مزه شیرینی....."
میروم تا سری به غذا بزنم- فنجانهای گلسرخی مادر را که تازه شسته ام بر می دارم و چند چای تازه دم می ریزم- دست مادر را هم می گیرم تا کنارمان بنشیند – اما مگر به این راحتی آرام و قرار می گیرد- دستهاش را پس می کشد و به گشت زدن و بازرسی دائمی اش ادامه می دهد- ماجرای هفته قبل گم شدنش را برای ماهرخ تعریف می کنم که بچه های محل وقتی می بینند توی خیابان سرگردان است دستش را می گیرند و تا خانه همراهش می آیند- این را هم میگویم که همسایه ها را به ستوه آورده اینقدر که در را باز و بسته می کند- با تمام کسانی که در رفت و آمد هستند هم صحبت می شود و یا به خانه دعوتشان می کندو جر یان روزی که می خواست با آن مرد کولی به ز یارت برود- دکتر برود- چه می دانم هر دفعه یک چیزی گفت- گفتم از این می ترسم به خاطر یکی دو تکه طلای دست و گردنش بلایی سرش بیاورند- یا اینکه ......- خوب هنوز آنقدرها هم پیر نیست- ماهرخ می پرسد"یعنی این همه دوا و درمان هیچ تاثیری نداره...؟" .برای حرفهاش جوابی پیدا نمی کنم- یکدفعه فشار کلمات منفجرم می کند و با حالتی عصبی فریاد می زنم" کاش زودتر می مرد"- گر یه ام می گیرد – نگاه میگنم – رامین سرش را پایین انداخته وآرام آرام شانه هایش می لرزد.می گویم:" می دونید- گفتنش برام خیلی سخته – اما اگه حرفهام رو نزنم بیشتر آزارم می ده- دیروز سرنگ انسولینش رو تا جایی که میشد پر کردم- چندین برابر مقداری که هر دفعه تزریق می کنه- دکتر می گفت یکی دو واحد زیادتر عضلات بدن رو شل می کنه- یه چیزی مثل مصرف الکل و یا مواد مخدر- ولی بیشترش می بره توی حالت کما – تو شک دائمی- گفتم اگه توی این حال تمام کنه شاید خودش هم راضی تر باشه و یه جوری این اضطراب دائمی اش به آخر برسه...- بعد مثل آدمهای خوابزده با عجله سرنگ رو توی شیشه خالی کردم و دست و روش رو بوسیدم- مادر اصلا نمی پرسید چرا دارم اشک می ریزم فقط پشت سر هم یه جمله رو تکرار می کرد می گفت." داروهام اگه تمام شد بازم برام می گیری"- گفتم- می گیرم- گفت: "به قرص و آمپول عادت کردم." گفتم: می گیرم چشم- گفت" یادت که نمیره- قرص هامو نخورم حالم بد میشه ها"- گفتم می گیرم- می گیرم- می گیرم...
ماهرخ بغلم می کند و می گوید:" هیس... دیگه کافیه- مثل اینکه راستی راستی خل شدی ها..." .بعد طوری که منظورش به رامین هم باشد اضافه می کند." اگه شوهرم اینقدر عوضی و نانجیب نبود چند ماهی می بردم اش پیش خودم- هر چند هیچ کجا غیر از خونه خودش بند نمی گیره – یادت نیست پارسال رفته بودیم تهران- مجلس ختم..." با دلسوزی رامین را نگاه می کند و ادامه می دهد ."اصلا آرام و قرار نگرفت- نصف شب کاری کرد تا شوهرت مجبور شد دو سه ساعت رانندگی کنه و برش گردونه خونه خودش"
می گویم آره می دونم- فقط همین خونه- همین اتاقها و در و دیوار آرامش می کنه.رامین مثل اکثر وقتهایی که اینجاست کنار پنجره رو به حیاط نشسته و آتش به آتش سیگار دود می کندو آلبوم خانوادگی مان راورق میزند. گاهی روی بعضی عکسها مکث بیشتری می کند و لبخندی میزند که هم نشانه یاد آوری لذت آن لحظه هاست و هم نشان از غم تلخی که با حس فقدانش در او ایجاد می شود. برای اینکه مسیر صحبت را عوض کنم می گویم:" اصلا ولش کنید- دیگه بسه- حدس بزنید امروز چه غذایی براتون درست کردم."
ماهرخ لبخند می زند و می گوید" لازم به حدس و گمان نیست- از همون موقعی که وارد شدیم بوی قرمه سبزی ات تو تمام خانه پیچیده- واقعا که تنها وارث دست پخت های مادر فقط خودتی..."
رامین بدون مقدمه می گوید" وقتی شنیدم پدر سرطان گرفته معنی اش رو خیلی خوب نمی فهمیدم- همون سالها رو می گم- فقط میدیدم مادر و بقیه بعضی وقتها بی دلیل گریه می کنند—" .یکدفعه مادر روبروی رامین ظاهر می شود و بغل اش می گیرد- صورتش را میبوسدو با ذوق خیلی زیاد می گوید" قربونت برم پسر گلم- کی اومدی؟ خانمت خوبه- پس چرا باهات نیامد؟ ". رامین چند بار سرش را تکان می دهد" چشم مامان- ایندفعه که آمدم- حتما- حتما..." . و دوباره حرفهایش را از سر می گیرد ." چند بار هم بعد از مرگش این گریه هارو دیدم- تو رو هم می دیدم که دزدکی اشک می ریختی و دماغت رو بالا می کشیدی- اما تا نگاهت به من می افتاد به خیال اینکه گولم بزنی به سرفه می افتادی و با دست چشمهاتو می مالیدی که یعنی سرما خوردی"
پک آخری را خیلی عمیق و طولانی می زند و با حسرت خاصی ته سیگار را توی جا سیگاری له می کند- چند لحظه بعد ادامه میدهد ." پدر خیلی سریع رفت- سریع تر از اون که کسی مسیر رفتنش رو به خاطر بسپاره".......
دخترم از توی حیاط داد می زند که گرسنه اش شده است. رامین و ماهرخ هم با نگاه و لبخندی که به صورتشان نشسته است حرف های او را تائید می کنند. دور هم می نشینیم و آنهمه غذایی را که برای بقیه اعضای خانواده هم تدارک دیده شده بود با اشتهای زیاد می خوریم و تا وقتی که بروند هیچکدام از ما حتی دیگر یک کلمه هم در باره مریضی مادر و عاقبت کارش حرفی نمی زنیم......



" فقط مریضی مادر" پائیز 1 8 –علی قانع
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32054< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي